نامه به آسمان۱
شبهای تابستان در حیاط خانه پدربزرگ روی تخت چوبی آخرین نگاهم بودی. تخت چوبی که با هر تکانی صدای قریچ قروچش بلند میشد و من محکوم بودم بدون تکان و خیره به تو بخوابم.
آسمان در کویر به چشم میآیی نکند شیفتهی دخترکان کویر هستی. شب را برای آنها ستاره باران میکنی و چشمک میزنی و روز را صاف آفتابی به زلالی دل دخترکان کویر. آسمان هر راز و رمزی هم باشد تو در کویر درخشان و زیبا به چشم میآیی.
تو همراه بچگی منی. هر وقت چیزی را خراب یا گم میکردم بدو بدو به حیاط میآمدم و غمگین گوشهای مینشستم و با تو صحبت میکردم و بعد احساس آرامش داشتم. شب های خنک کویر بالای سرم خودنمایی میکردی و مرا به خواب عمیق میبردی.
حالا این دخترک کویر نشین در شهر بزرگی زندگی می کند و تو را کم دارد هر وقت تو را مینگرد تکهای کوچک نصیب او میشود.
سهم من از تو تکهای از بین ساختمان های بلند شهر است. سهم من از تو خیلی کم است. دلم یک دشت میخواهد که مهتاب را بیاوری تا صبح با خیالی آسوده تو را بنگرم.
اکنون در این شهر بزرگ هر وقت دلگیرم به بالکن میروم مدتی به تو خیره می شوم و تو را از لا به لای شاخه های درختی که خودش را به بالکن رسانده نظاره گر میشوم.
هر صبح که چشمانم را باز میکنم تو را از پنجره می نگرم. حالم را به حالت گره میزنم امروز آبی صاف و درخشان هستی و حال من هم خوب است.
دیشب به دیدنت آمدم سیاهی شب را چون چادرى روی شهر کشیده بودی سیاه و ستاره ها هم درخشان بودند.
اما قرار شب های مهتاب که نور ماه را از پنجره به صورتم میتابانی و خود را در ماه برای من جلوه گر می کنی دوست دارم…
✍🏻محبوبه نورمندى پور
آخرین دیدگاهها